but i always remember you
من دقیقا معتادم ذهنم دقیقاً یک معتاد تمام عیاره، چه کار قراره بکنم؟ یک هفته سراغی ازش نمیگیرم، بدبختانه من حس ششم تو این موارد بدجور جواب میده، حس میکنم اون یک ماهی که نبودم رفته خواستگاری، ولی فقط و فقط یک فرصت دیگه بهش میدم که توی این یک هفته حسن نیتشو نشون بده، اگر شد که نگهش میدارم، دور از خودم و اگر بدبختانه حدسم درست باشه که معمولاً درسته، فقط خودمو نجات میدم...
درسته من چیزی ندارم تنبلم خانواده سطح بالایی ندارم پولدارم نیستم و دقیقاً به خاطر همینا نمیخواستم نزدیکت بشم چون میدونستم اگر بفهمی من توی اتاقم ست تخت خواب و کمد ندارم و حتی توی زیرزمین خونمون با دیوارایی که نم پس دادن و جنسشون از سیمان سفیده دارم زندگی میکنم دیگه برات اون کسی نیستم که بخوای به دستش بیاری میدونستم بعد یه مدت که همه مانتوهامو ببینی و من هی با لباس تکراری بیام ازم خسته میشی، تو نردبون میخوایی ولی من کسی رو میخوام که پابه پای هم زندگی کنیم اما خب آدم هرچی پیرتر میشه خسیس تر و حریص تر و راحت طلب تر میشه.
+: بدبختی من با ذهنمه، اگر فراموشش میکردم خوب بود اما برای کسی که از دو سه سالگیش خاطرات نفرتانگیز تو مغزش ذخیره شده فراموشی امری بعید به نظر میرسه.
+: چه گوهی خوردم که باهاش رابطه برقرار کردم واقعاً به گوه خوردن افتادم، دلم برای این که خودمو دوستی بهش تقدیم کردم و اون منو جوید و تف کرد میسوزه، خیلی درد دارم. فابر کاستل اون متن داستان کوتاهی که برام نوشته بودی رو یادته؟ واقعی شد
خدایا من دیگه بی حس شدم نمیدونم، خودت میدونی اگر میخوای منو بگیر، میدونی که من بدجوری کمبود محبت دارم و بدبختانه نمبتونم به کسی که نزدیکم میشه نزدیک بشم ولی نمیتونمم ولش کنم... خدایا...
+: آفرین نریز تو خودت اما هی بهش فکرم نکن فقط ذهنتو مشغول نگه دار
- ۹۹/۰۳/۱۳