andromeda

Floating in space

andromeda

Floating in space

۲۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

It feels good to be running from the devil

جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۰۵ ق.ظ

من رسماً اعلام میکنم که دیوونه‌ام، کا.م.لــــــاً دیووونه. از هفته پیش که با استادم صحبت کردم درمورد کارهای پایان‌نامه کوفتیم که دقیقاً میشه جمعه شب تا الان که ساعت 2:39 دقیقه بامداد جمعه 15ام خرداد 99 هست به هر دری زدم ولی کار نکردم مثلاً فیلم دیدم، یک فصل و نیم سریال دیدم، رفتم کافه و مرکز خرید، الکی خوابیدم، خانوادمو گول زدم که دارم کار میکنم اما یللی تللی کردم حتی پنج صفحه کتاب مفید نخوندم همه اینا رو با این توجیه انجام دادم که خب شروع میکنم حالا یا وقتی دیدم چهارشنبه شده و خیلی دیره گفتم پنجشنبه میشینم بکوب تموم میکنم امـــــــــآ تا الان داشتم سریال میدیدم، مشکل من چیه؟

آیا مشکلم نداشتن اراده هست؟ فکر نمیکنم چون کارایی مثل تمیز کردن اتاقم، ورزش کردن و ... رو ؛ خب در حقیقت شاید یکم مشکل از اینجا باشه

نمیدونم، مثلاً یه کتاب رو که برمیدارم یکمش رو میخونم و به خودم میگم چه کتاب خفنی بعد میذارمش و میرم... دیوونگیه نه؟

یا مثلاً میشینم یه یه ساعتی کار میکنم و چند تا ایده خوب میدم و بعد میرم دنبال یللی تللی، یعنی خودم خوشحال میشم که کارام رو انجام میدم اما وسطش ول میکنم و میرم تا ابد، چرا؟

شاید چون هیچ وقت به پاداشی که میخوام نرسیدم و مغزم اینطوری شده که پس بذار لذتمونو ببریم و ... ولی از یه طرف دیگه خیلی وقتا وقتی به نتیجه فکر نمیکنم مثلاً یه خوراکی رو نمیخورم (چون بهای کم کردن وزن کم خوردن و توی گرسنگی غذا خوردنه) بعدش احساس خوبی دارم.

حدس میزنم مشکل روی رسیدن به نتیجه های بلند مدته باز مثلاً یه مدت برنامه ریزی کرده بودم برای زبان خوندن با خودم و هر روز دوساعت زبانمو میخوندم و داشتم عالی پیش میرفتم ولی فقط تا یک هفته و نیم ادامه داشت و بعدش برام عذاب شد و گذاشتم کنار، مغز عوضیم که به خوش گذرونی اعتیاد پیدا کرده داره منم با خودش میکشه پایین، البته طبیعتش ایجوریه مثل یه کامپیوتر برنامه ریزی میشه. متاسفاته از بچگی درست برنامه ریزی نشده.

شاید الان که به یه نتیجه دست و پا شکسته رسیدم با مشکلم وقتش باشه که مغزه رو ری استارت کنم هوم؟ یه خورده زجر بکشه تا عادت کنه به نظم و دیسیپلین و برنامه ریزی هام و شاید درست بشه.

خب پس برنامه سفت و سخت تصویب شد و برای محکم کاری هر وقت که وسوسه شدم و مجبورم کرد که برم فیلم ببینم یا برم وقتمو بکشم میام اینجا مینویسم تا بعدا ارزیابیشون کنم.

احساس خوبی ندارم از الان حس میکنم هر لحظه قراره ذهنم بره و تمرکز و ممرکز پر ... ببینم چی میشه!.

  • ۱۶ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۰۵
  • mary maryiaie

but i always remember you

سه شنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۰۲ ق.ظ

من دقیقا معتادم ذهنم دقیقاً یک معتاد تمام عیاره، چه کار قراره بکنم؟ یک هفته سراغی ازش نمیگیرم، بدبختانه من حس ششم تو این موارد بدجور جواب میده، حس میکنم اون یک ماهی که نبودم رفته خواستگاری، ولی فقط و فقط یک فرصت دیگه بهش میدم که توی این یک هفته حسن نیتشو نشون بده، اگر شد که نگهش میدارم، دور از خودم و اگر بدبختانه حدسم درست باشه که معمولاً درسته، فقط خودمو نجات میدم...

درسته من چیزی ندارم تنبلم خانواده سطح بالایی ندارم پولدارم نیستم و دقیقاً به خاطر همینا نمیخواستم نزدیکت بشم چون میدونستم اگر بفهمی من توی اتاقم ست تخت خواب و کمد ندارم و حتی توی زیرزمین خونمون با دیوارایی که نم پس دادن و جنسشون از سیمان سفیده دارم زندگی میکنم دیگه برات اون کسی نیستم که بخوای به دستش بیاری میدونستم بعد یه مدت که همه مانتوهامو ببینی و من هی با لباس تکراری بیام ازم خسته میشی، تو نردبون میخوایی ولی من کسی رو میخوام که پابه پای هم زندگی کنیم اما خب آدم هرچی پیرتر میشه خسیس تر و حریص تر و راحت طلب تر میشه.

+: بدبختی من با ذهنمه، اگر فراموشش میکردم خوب بود اما برای کسی که از دو سه سالگیش خاطرات نفرت‌انگیز تو مغزش ذخیره شده فراموشی امری بعید به نظر میرسه.

+: چه گوهی خوردم که باهاش رابطه برقرار کردم واقعاً به گوه خوردن افتادم، دلم برای این که خودمو دوستی بهش تقدیم کردم و اون منو جوید و تف کرد میسوزه، خیلی درد دارم. فابر کاستل اون متن داستان کوتاهی که برام نوشته بودی رو یادته؟ واقعی شد

خدایا من دیگه بی حس شدم نمیدونم، خودت میدونی اگر میخوای منو بگیر، میدونی که من بدجوری کمبود محبت دارم و بدبختانه نمبتونم به کسی که نزدیکم میشه نزدیک بشم ولی نمیتونمم ولش کنم... خدایا...

+: آفرین نریز تو خودت اما هی بهش فکرم نکن فقط ذهنتو مشغول نگه دار

  • ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۰۲
  • mary maryiaie

بعد پنجم

دوشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۱۳ ب.ظ

وقتی نا امید میشم، چی منو به زندگی برمیگردونه؟ بهتر بگم وقتی ازم سو استفاده میشه و من موس موس کنان دنبال یه آدم بیخود راه میوفتم چی منو به خودم میاره؟ چی این حس احتیاج رو از بین میبره؟ این اعتیاد خطرناک رو؟ این ضعف درونی ناشی از فقر محبت؟

من تا حالا هر چیزی که شده، هرررر اتفاقی تو زندگیم افتاده فقط یا فیلم دیدم یا رمان خوندم، ببین، حالم از خودم بهم میخوره.

میخوام برم کتاب فراسوی اصل لذت فروید رو بخونم.

  • ۱۲ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۱۳
  • mary maryiaie