.....
دلم خیلی گرفته حالم خیلی بده و روم خیلی فشاره، خیلی...
دیگه از اینکه شنبه بشه حالم بد میشه چون کلاس طولانی با دوازدهمی ها دارم، دوازدهی هایی که انگار بچه 5 ساله هستن، فقط در ابعاد بزرگتر، کل کلاس باید مشغول ساکت کردن و جدا کردنشون از هم و جر دادن گلوم سر اینکه صدام به صدای نکره شون برسه و درس رو به گوش اونهایی که شلوغ نمیکنن ولی نمیشنون از سر و صدا برسونم، شکنجه واژه ای هست که میشه وضع بالا رو تعریفش در نظر گرفت. دیگه شنبه ای باقی نمیمونه تا میرسم خونه... یکشنبه هم به استرس ساعت یک تا سه و پنجشنبه هم به مکافات. کل هفته کلاسها پخش شده و داره توانم رو ازم میگیره، به خاطر همین پنجشنبه از دو روز قبل ناراحتی و استرس دارم، اگر بچه هایی بودند که میفهمیدند راحت تر میشد اما هزار و یک داستان دارن، انگار لج دارن، منم دیگه حوصله درست کردنشون رو ندارم، چون توانی برام نمیمونه با حقوق ساعتی 16.500 و بچه هایی که بای دیفالت با معلم هاشون لج میکنن.
الا چهل و پنج دقیقه هست دارم تو گوگل میگردم ببینم اگر قرارداد فسخ کنم چی میشه به عنوان معلم غیر رسمی و هیچی پیدا نکردم اما فکر نکنم بتونن کاری بکنن، البته دیگه همین بیمه نصفه نیمه هم نخواهم بود.
خیلی دارم اذیت میشم، شدیدا تحت فشارم، اصلا آرامش ندارم، همش استرس، خودمو یادم رفته، کاش یه کارگر استار باکس تو آمریکا بودم، از این شرایط الان خیلی بهتره...
یکشنبه ها و چهاشنبه ها هم کلاس دارم برای خودم ولی مگه انرژی میمونه، الان انگار یه توده سمی داخل بدنم میچرخه، هیچی ندارم به معنی واقعی کلمه یک قرونم ته کارتم نمونده، آخر آخرم
مگه چیه این دنیا که آدم اینهمه سم و استرس و بی قراری بکشه
از اون طرف کتاب ندارن که
چرا من نمیمیرم، یه آدم مگه چقدر میتونه بکشه خودشو...
دیگه داد نمیزنم سر کلاس، شنیدن که شنیدن نشنیدن هم موردی نداره میخواستن ساکت باشن و بشنون دیگه نمیتونم حنجره ام رو پاره کنم هرچقدر هم که به نظرم بی گناه و یا کم تقصیر باشن این بچه ها
- ۲۷ مهر ۰۱ ، ۰۵:۱۳